۱۳۹۳ آبان ۲۳, جمعه

وقتی فقیر شدم

توضیح: آنچه می‌خوانید تجربه‌ی شخصی من از فقیر شدن است که به خودی خود تمام جنبه‌های احساسی فقر را در بر نمی‌گیرد.

انسان‌های زیادی هستند که در فقر به دنیا می‌آیند و شاید در فقر هم بمیرند. کسانی که ممکن است به سختی خوراکی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن بیابند. اگر شما چنین نیستید (یا نبوده‌اید) هرگز گمان نکنید که می‌توانید فقرا را درک کنید. شاید تصاویر زیادی این‌ور و آن‌ور دیده باشید، یا گذرتان به محله‌های فقیرنشین افتاده باشد؛ اما فقر را تنها فقرا درک می‌کنند.

علاوه بر این، تجربه‌ی کسانی که از ابتدای عمرشان فقیر بوده‌اند، با تجربه‌ی کسانی که بعدها در دام فقر گرفتار شده‌اند نیز متفاوت است. من از دسته‌ی دوم حکایتی دارم، شاید جالب باشد.
***
هیچ گاه ثروت‌مند نبوده‌ام؛ خانواده‌ی ما از طبقه‌ای بود که امروزه به آن «طبقه‌ی متوسط رو به ضعیف(!)» می‌گوییم. طبقه‌ای که تکلیف خود را نمی‌داند؛ نه به دید فقیر نگاهش می‌کنند و نه آینده‌اش معلوم است. پدرم برای امرار معاش، با اتوموبیل شخصی‌اش کار می‌کرد؛ روزی دوازده ساعت. گاهی با او می‌رفتم و چنان خسته به خانه بر می‌گشتم که منِ به خواب رفته را بر دوشش می‌گذاشت و از پله‌ها بالا می‌رفت. سعی پدر و مادرم بر این بود تا سایه‌ی سختی بر سر فرزندان نباشد.

روزها سپری می‌شد و کار پدرم رونق می‌گرفت. می‌توانستیم علاوه بر تلویزیون رنگی دست دوم، یک پخش صوت دو کاسته هم داشته باشیم. یا به اصرار مادرم یک فریزر ساخت ایران تهیه کنیم. یا آنکه فرش نخ‌نمای قدیمی را با فرش ماشینی جدید جایگزین نماییم. می‌شد یک خانه‌ی بزرگ‌تر اجاره کرد، می‌شد یک اتوموبیل بهتر خرید. اکنون می‌شد گفت که ما جزئی از «طبقه‌ی واقعاً متوسط» هستیم؛ طبقه‌ای که لااقل اندکی انگیزه برای تلاش دارد.
همچنان که اوضاع مالی سر و سامان می‌گرفت، برنامه‌هایی برای آینده می‌ریختیم. آخر وقتی پایه‌های اقتصادی محکم می‌شوند، انسان به فکر انسانیت می‌افتد! تازه می‌فهمد: «گویی مغزی هم در سرم هست؛ یا احساسی در دلم.» نان و آب دیگر همه‌ی زندگی نیستند. برای انسانیت باید سر کیسه را شل کرد.

حالا پدر و مادرم می‌توانستند آرزوهای کودکی‌شان را به آینده‌ی فرزندان‌شان پیوند دهند. اگرچه هنوز به جای سلمانی رفتن، مجبور بودم دو ساعت روی چهارپایه‌ی حمام بنشینم تا پدرم موهایم را کوتاه کند، اما چنین مشقتی را به شکرانه‌ی رفتن به کلاس‌های هنری و  زبان، با جان و دل قبول می‌کردم.
***

برای یک خانواده در طبقه‌ی متوسط، عقربه‌ی ریسک همیشه در محدوده‌ی قرمز قرار دارد؛ چه بالای کوه باشی، چه پایین کوه! تنها تفاوت در این است که وقتی بالا باشی، اگر سقوط کنی، خرد و خمیر می‌شوی و حتی ممکن است جنازه‌ات هم لایق قبر نباشد. این شبیه همان اتفاقی بود که برای ما افتاد. بهبود نسبی شرایط اقتصادی، ما را به فتح قله‌های کوچک -منظورم همین تپه‌های ریزه‌میزه است- امیدوار کرده بود. من، فرزند ارشد خانواده، در توهمات خودم امید داشتم برای خود و خانواده‌ام آینده‌ای دست و پا کنم. همین ابرهای غلیظ توهم هستند که پای کوهنورد را شل می‌کنند.

وقتی سقوط آغاز شد، همه گیج بودیم. دنیا دور سرمان می‌چرخید و باور نمی‌کردیم که «رحمت الهی» در میانه‌ی راه دستمان را رها کرده باشد. هیچ «حکمتی» برای به زمین زدن چند بخت‌برگشته، آن هم با صورت (!)، وجود ندارد. همیشه ترجیه می‌دادم در اوج قله‌ها به دام گرگ‌های درنده بیفتم، تا اینکه در عمق دره‌ها به جسدی خون‌آلود تبدیل شوم.
***

فقیر که شدیم، همه چیز تغییر کرد. دیگر حتی مثل روزهای آغازین هم نبود -یعنی همان روزهایی که خواب پیشرفت را هم نمی‌دیدیم. حالا تمام بدن‌مان شرحه شرحه شده بود. کوچک‌ترین اختلافی، به بزرگ‌ترین کش‌مکش‌ها تبدیل می‌شد. ریگ غذا، توطعه‌ی خیانت جلوه می‌کرد و اعتراض ساده، تخم نفرت در قلب‌ها می‌افکند. حالا می‌شد ایمان را با سیگار سوزاند.

مزه‌ی ملس تلاش برای انسان بودن که در روزهای خوشی به زیر دندان رفته بود، به زهر تلخ حسادت به «از ما بهتران» بدل شده بود. دیگر تلاش برای زنده نگه داشتن جسم قابل توجیه نبود. باید کاری می‌کردم. اما جز کوبیدن پیشانی به دیوار و قدم‌های تند در هنگام شب‌بی‌خوابی چه کاری از من ساخته بود؟

هزاران کلمه‌ای که قبلاً برای به اصطلاح «ارشاد» دیگران و نشان دادن «روشن‌فکری» خود به کار می‌بستم، به تدریج معنی واقعی خود را به من می‌نمایاندند. «بی‌عدالتی» که قبلاً سیگار برگی بود برای قیافه گرفتن، به ذغال آتشینی بدل شد که زبانم را جزغاله می‌کرد. «کمک بی‌قید و شرط» از یک ارزش بلند، به افسانه‌ای پست تغییر ماهیت داد. «خدا» ناامیدانه از سریر ملکوت پایین آمد و حتی شیطان هم نبود که جای او را بگیرد. «افسردگی» دیگر دستمایه‌ای برای پست‌تر دانستن دیگران نبود و «امید» آب آتشینی بود که دیگر ره به حال خرابم نمی‌بُرد.

در نظرم تمام مردم خوب بودند و من بد. همه امید داشتند و من ناامید بودم. دیگران انسان‌های بااستقامت، و من بخت‌برگشته‌ای سست‌عنصر. آن‌ها کسانی که برای آینده‌شان تلاش می‌کنند و من کسی که محکوم به نابودی است. همه در مشکلات من مقصر، و من مورچه‌ای بی‌نوا که لگد شده است!  مفاهیمی مانند «امتحان الهی» و «توکل به ساحت اقدس باری تعالی»، آنچنان پوچ می‌نمودند که با اندکی نسیم ناامیدی از بالای افکار سیاه و سنگین، کوچ کرده و ناپدید می‌شدند. حتی شاگردتنبل‌های ترک تحصیل کرده‌ی دوران دبستان که حالا مولتی‌میلیارد شده و یا لااقل در یک «نیکانیکی» کاری برای خودشان دست و پا کرده بودند، در نظرم عرفایی بودند که تمام خم و چم زندگی در دنیا را می‌دانستند.
***

هر کس برای رهایی از چنین وضع اسف‌باری راهی پیدا می‌کند. برخی می‌روند «خارج»، بعضی «زندگی در جهان پس از مرگ» را برمی‌گزینند و کسانی هم هستند که مانند من «تحمل کردن» را یاد می‌گیرند.

تحمل که می‌کنی، زخم‌هایت تبدیل به پینه‌های ضخیم می‌شود. نم‌نمک باورت می‌شود که دنیا همین است که هست! اگر دستی نمانده تا از تپه‌ها بالا بروی، از دندان‌هایت بهره خواهی برد. شاید آرام آرام بالا بروی، اما هیچ‌گاه از مزه‌ی ملس انسانیت نخواهی گذشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر