۱۳۹۳ آذر ۲۹, شنبه

خرافات مدرن، خرافات پنهان

تعریف خرافه: خرافه هر آن‌چیزی است که شما انجام می‌دهید یا به آن اعتقاد دارید و دلیلش را نمی‌دانید، یا خیال می‌کنید که دلیلش را می‌دانید ولی در واقع این فقط خیالی پوچ است!

باور کنید اگر بگوییم نیمی از اعتقادات ما خرافی است، بی‌راه نگفته‌ایم. تاریخ نشان می‌دهد که انسان‌ها از ابتدا همینطوری بوده‌اند؛ یعنی مرتباً به چیزی اعتقاد پیدا می‌کرده‌اند و بعدها آن چیز به عنوان خرافه نگریسته می‌شده است و سپس اعتقاد جدیدی جای آن را پر می‌کرده که خود بعداً به عنوان خرافه شناخته می‌شده است؛ و این روند همچنان ادامه داشته و دارد.

نکته‌ی فانتزی و سرگرم‌کننده‌ی ماجرا آنجاست که در هر دوره از تاریخ، کسی باورش نمی‌شود که خرافی است. همه فکر می‌کنند پیشینیان خرافی بوده‌اند، یا حد اکثر آن پیرمرد همسایه که موقع نماز جن و شیطان را از شانه‌هایش فوت می‌کند، خرافی است و من نیستم. مخصوصاً در قرن حاضر و با پیشرفت تکنولوژی، این خیال باطل به همه سرایت کرده است که به دلیل دست‌آوردهای علمی، ما دیگر خرافاتی نیستیم (دلیل و مدعایی که هیچ ربطی به هم ندارند و خود یک خرافه است).

امّا ظاهراً همه‌ی ما خرافی هستیم، و این خرافه گاهی چنان در تار و پود افکار فردی و تعاملات اجتماعی رسوخ کرده، که نسبت به آن کاملاً ناآگاهیم و می‌گذاریم تا با خیال راحت در زندگی ما تأثیر بگذارد.

خرافه چگونه به وجود می‌آید؟

خیلی راحت. به داستان معروف زیر توجه کنید:

«روزگاری در یکی از مشهورترین معابد بودایی استاد بزرگ مراقبه‌ای بود که گربه‌ای بسیار دوست‌داشتنی و ملوس داشت و در کلاس‌ درس و مکاشفه همیشه آن را نوازش کرده و از بودن او لذت می‌برد. روزی استاد بزرگ از دنیا رفت و راهبان برای احترام به او اجازه دادند تا گربه که به محیط کلاس عادت داشت و مورد نوازش شاگردان قرار می‌گرفت آنجا بماند. این معبد که سالانه صدها زائر و ده‌ها بازدیدکننده از معابد دیگر داشت باعث شد تا ماجرای گربه‌ای ملوس که در جلسات مراقبه و مکاشفه حضور دارد همه‌گیر شود. سال بعد گربه هم مُرد و راهبان که با گربه الفتی یافته بودند، گربه دیگری همشکل او پیدا کرده و به معبد آوردند. معابد دیگر شروع به آوردن گربه در مراسم مراقبه کردند، چون بر این باور بودند که روح مقدس گربه باعث تعالی روح شاگردان آن معبد و تربیت اساتید فراوان شده است. سالها گذشت. قرنی دیگر آمد و مقاله‌های فراوان بر اهمیت حضور گربه در مراقبه و تزکیه نفس نوشته شد. استادی دیگر رساله‌ای در باب «روح بزرگ گربه» نوشت که مورد توجه عوام قرار گرفت. او در رساله‌اش نوشت که «گربه باعث تمرکز روح انسان بر نیکی و از بین بردن انرژی منفی است». برای یک قرن گربه به عنوان نماد و سمبل اصول دینی و مدیتیشن در نظر گرفته شد. گربه تقدیس شد و مخالفانش محکوم شدند.»
 

دنیای ما پر از گربه‌هایی است که روزی وسیله‌ی سرگرمی استادی بوده‌اند و حالا به عنوان موتور موفقیت ولی کاملاً بی‌ربط با هدف، لای دست و پای ما پرسه می‌زنند و هر بار که ما را به زمین می‌اندازند، تقصیر را گردن مرغ همسایه می‌اندازیم که حواس گربه‌ی موفقیت ما را پرت کرده است.

خرافات مدرن چیست؟

این خرافه‌های مدرن و پنهان چیستند که ما نمی‌توانیم به راحتی آن‌ها را بیابیم و از زندگی‌مان بیرونشان کنیم؟ راستش را بخواهید تعداد این خرافات آنقدر زیاد و ساختارشان آنقدر پیچیده و دامنه‌ی تأثیرشان آنقدر وسیع و عمق نفوذشان به قدری عمیق است که اگر آحاد ملت دنیا در یک حرکت مقدّس با یکدیگر بسیج شوند، نمی‌توانند لیست کاملی از آن‌ها به دست دهند.

با این وجود از میان خرافه‌های پنهان، چند مورد آشکارتر را پیدا کرده‌ام که فکر می‌کنم ذکرشان خالی از لطف نیست:

 خرافات، گروه اول: خرافات مربوط به فرهیختگی

۱− «هر چه بیشتر بخوانم، فرهیخته‌تر می‌شوم!» معیار سنجش خیلی از افراد برای «فرهیختگی»شان، تعداد کتاب‌هایی است که در کتابخانه تل‌انبار کرده‌اند؛ فارغ از اینکه خوانده‌اند یا نخوانده‌اند، به مفهوم پی برده‌اند یا نبرده‌اند، و آراء نویسنده‌اش را کورکورانه پذریرفته‌اند یا آگاهانه. این افراد، به دیگرانی که کمتر کتاب می‌خوانند (یا تقریباً نمی‌خوانند) به عنوان بی‌سواد و ناآگاه نگریسته و اصلاً به ذهنشان خطور هم نمی‌کند که تنها راه فهمیدن و یادگرفتن، کتاب نیست.[۱]

۲− «هرچه بیشتر سخنرانی کنم، فرهیخه‌تر هستم!» این خرافه در کوپه‌های چهار یا شش‌نفره‌ی قطارهای مسافربری به خوبی قابل مشاهده است. همیشه در این کوپه‌ها یک انسان لاییک[۲] وجود دارد که معمولاً کنار پنجره می‌نشیند! یک جرقه از صحبت‌های سیاسی کافی است تا سفر چندساعته‌ی شما، با سیلی از سخنان تند، در ظاهر منطقی و یکه‌تازانه‌ی این افراد، ویران شود.

۳− «هرچه کمتر سخنرانی کنم، فرهیخته‌تر هستم!» برخی هم هستند که افکارشان به همان تندی است، اما لال‌مانی می‌گیرند! فکر می‌کنند دیگران به هیچ عنوان لایق سخنان آن‌ها نیستند. حتی وقتی به‌شان چای تعارف می‌کنیم، جواب رد را با ابرویشان می‌دهند، نه دهنشان. این اشخاص گمان می‌کنند، در دنیایی دیگر به سر می‌برند؛ دنیای دکارت، دنیای نیچه، دنیای مارکس و کلّاً دنیای هر نوع متفکر غربی! و حالا اشتباهاً و بدون آنکه دلیلش را بدانند، افتاده‌اند وسط کُره‌ی بی‌سوادان و کودن‌ها.


۴− «من وبلاگ‌نویسم، پس فرهیخته هستم!» یک وبلاگ بسازید و آن را از مقالات و کلمات قلنبه پر کنید تا فرهیخته شوید! واضح است که ماهیت عمل هر فرد است که میزان فرهیختگی وی را نشان می‌دهد، نه توانایی او در استفاده از کلمات عجیب یا نقل قول‌هایی از کتب نایاب! این خرافه می‌تواند در رنگ‌ها و طرح‌های مختلف و به صورت کاملاً مخفی، به شغل خطیر روزنامه‌نگاری هم سرایت کند.

۵− «من فرهیخته هستم!» طبقه‌بندی افراد به دسته‌های «دانا» و «نادان»، حتی با هر عبارت محترمانه‌ی دیگری، نشان آن است که یک خرافه‌ی خطرناک در جوامع بشری ریشه دوانده است. منظور من این نیست که واقعاً آگاهی و عرفان همه‌ی افراد جامعه با هم برابر است؛ خیر. خرافه‌ی اصلی آن است که گمان کنیم عبارت «فرهیخته» مانند یک برند است که هنگامی که بر یقه‌ی پیراهن ما قرار می‌گیرد، اعتبار ما را به عنوان یک فرد مفید برای جامعه تعیین می‌کند.

خرافات، گروه دوم: خرافات مربوط به استانداردسازی

مدّت‌هاست که همه‌ی انسان‌ها، از این دسته‌ی خرافات در عذاب‌اند و دلیلش را نمی‌دانند. آدم‌ها همیشه به روتین کردن و استانداردسازی خیلی اهمیت می‌داده‌اند. مهم آنکه سرعت این روند از آغاز عصر صنعت، چندچندان شده است. استانداردسازی در بسیاری از علوم و صنایع، امری واجب است؛ اما مشکل از آنجا شروع می‌شود که این فرایند نه تنها تبدیل به یک عادت، بلکه تبدیل به یک حکم مقدّس در تمام زمینه‌ها شود. نمونه‌های زیادی از انواع استانداردسازی هستند که من فقط یکی از آن‌ها (و احتمالاً مهم‌ترینش) را می‌شناسم:


۱− استانداردسازی آموزش و پرورش: روایت است که نظر اینشتین در مورد نبوغ خودش این بود که نه تنها او بلکه همه‌ی انسان‌ها نابغه هستند، اما اینکه توقع داشته باشیم همه در زمینه‌ی فیزیک نابغه باشند، مانند این است که از ماهی بخواهیم همچون میمون از درخت بالا برود!

سازمان‌های مسئول تعلیم و تربیت، انسان‌ها عصر حاضر را مواد خامی می‌بینند که باید وارد کارخانه شده و در قالب‌های یکسانی که از پیش تدارک دیده‌اند، به شکل محصولات مورد انتظار صاحب کارخانه درآیند.

آقای «کن رابینسون»] یکی از متخصصان برجسته‌ی تعلیم و تربیت، طی سخنرانی‌اش در TED این موضوع را به خوبی توضیح می‌دهد. از نظر آقای رابینسون سیستم آموزش و پرورش امروز، بر پایه‌ی ایده‌هایی بنا شده است که در زمان انقلاب صنعتی شکل گرفتند. این ایده‌ها می‌گویند انسان‌ها باید برای تسریع روند تولید کالا و خدمات به کار گرفته شوند. در نتیجه، ریاضیات، علوم تجربی و علوم انسانی به ترتیب در صدر موضوعات درسی مدارس و دانشگاه‌ها قرار گرفتند؛ در حالی که معمولاً هیچ کجا از «هنر» به عنوان یکی از مهم‌ترین ابعاد استعدادهای بشر سخنی به میان نمی‌آید.

از نگاه رابینسون، سیستم کنونی آموزش و پرورش نیازی به اصلاح و بازنگری ندارد، بلکه نیازمند آن است تا برچیده شده و با نظامی جدید جایگزین گردد. نظامی که سیستم کشاورزی (نگاه ارگانیک به رشد استعدادهای انسانی) را به جای سیستم استاندارد صنعتی به کار برد.

نگاه ارگانیک به انسان بدین معناست که هر فرد در ذات خود دارای استعدادها و توانایی‌های ویژه‌ای است و باید بر اساس آنچه هست، برای رشد و بالندگی او برنامه‌ریزی نمود. در این نگرش، هر فرد معدنی از توانایی‌های مختلف است و نه ظرفی توخالی؛ کافی است تا شرایط لازم برای رشد (نور، آب و خاک) را فراهم کنیم تا گیاه انسانی جوانه بزند. معلم نیز کسی است که شکوفایی و رشد انسان را تسریع می‌نماید، نه آنکه برنامه‌های استاندارد شده‌ی درسی را به خورد وی دهد.

رابینسون عقیده دارد، علت معضلاتی از قبیل ترک تحصیل و عدم لذّت از شغل، ناشی از رویکر نادرست آموزش و پرورش می‌باشد.

خرافات، گروه سوم: خرافات باورنکردنی!

این گروه خرافات، هم مدرن و هم کلاسیک هستند. خرافاتی هستند که از دیرباز میان ما وجود داشته‌اند و ما هنوز هم عدم لزومشان را (مخصوصاً برای عصر حاضر) درک نمی‌کنیم. این‌ها آنچنان به ساختار جهان‌بینی ما گره خورده‌اند که به جزیی جدایی‌ناپذیر از سیاست، مذهب، جامعه و خلاصه هرچه می‌شناسیم تبدیل شده‌اند، و گاه هرکس خلاف آن‌ها سخنی بگوید، دیوانه، نادان، بی‌سواد، کم‌تجربه و یا خُل قلمداد می‌شود.

۱− لزوم مرزهای سیاسی-جغرافیایی

۲ لزوم رقابت

۳ مفید بودن جنگ

۴ انداختن مشکلات گردن سران مذهبی، رهبران سیاسی و...

۵ ...


 ***

ارجاعات و توضیحات:

۱− البته کتاب هنوز هم معتبرترین و بهترین راه یادگیری است. اما تنها راه نیست.

۲− عبارت «لاییک» را فقط به عنوان مثال عنوان کردم. می‌تواند هر «ییک» یا «ییست» دیگری باشد.

۱۳۹۳ آذر ۷, جمعه

گپی با خودم، ۷ آذر ۹۳

سلام خودم! چطوری؟ خوبی؟

کجایی چند وقته پیدات نیست؟

چقدر عوض شدی!

حسابی قد کشیدی، ریش درآوردی!

بیا بشین یه چایی با هم بخوریم. آها... یادم نبود اهل چایی نیستی. چی دوست داری برات بیارم؟ بستنی خوبه؟ میوه هم داریم. نارنگی، پرتقال، موز... بگو دیگه! اصلاً بیا بریم بیرون یه ساندویچ با هم بزنیم! ناز نکن اینقدر. بدو حاضر شو بریم. هم یه قدمی می‌زنیم هم یه دلی از عزا در می‌آریم. ای بابا! می‌گم پاشو. باید حتماً با کتک بلندت کنم؟

اوه اوه، عجب کاپشن کثیفی! روت می‌شه با این بری بیرون؟ حالا چاره‌ای نیست، بپوش بریم؛ شبه کسی حواسش نیست. کلید یادت نره. می‌مونی پشت در، بدبخت می‌شیا!

بندشو نبستی هم نبستی، آخرین باری که این کفش‌ها رو واکس زدی  یادت می‌یاد؟

اوه اوه چه سرد شده هوا! بالأخره پاییزه دیگه، الان سرد نشه کی سرد بشه؟!

خودم چرا هیچی نمی‌گی پس؟ یه چیزی بگو، دلمون گرفت! مگه عزا گرفتی اینطوری رفتی تو لاک خودت؟ نمی‌خوای یه خورده به سر و وضع خودت برسی؟ نیگا نیگا! کچل شدی بدبخت! یه دکتر برو، دارویی دوایی چیزی بده! اینطوری کی حاضره زنت بشه؟ بگو دیگه! جان من یه چیزی بگو! اینطوری غمباد گرفتی که چی؟ دلمون کباب شد رفت!

آخ آخ گفتی کباب؛ گشنم شد. اینطوری که تو قدم می‌زنی ساندویچ رو باید برای صبحونه‌مون بخوریم! بدو دیگه! من دارم ازت جلو می‌زنما!

حال کردیا! هوا ابری و نمناک، تو هم که عاشق بارون!... اوخ! موبایلت داره زنگ می‌زنه! عیبی نداره جواب بده، من صبر می‌کنم تا حرفت تموم بشه.

خب کی بود حالا؟ کلک! نکنه... آره؟ تو هم؟

شوخی کردم بابا! می‌دونستم از تو بخاری بلند نمی‌شه.

***

خب چرا حرف نمی‌زنی پس؟ د آخه مگه قهری با خودت؟ اصلاً تقصیر منه که سعی می‌کنم روحیه‌تو عوض کنم. تقصیر منه که با هزار کوفت و بدبختی که دارم، بازم دلم نمی‌شینه بهت سر نزنم. فکر کردی فقط خودت کشتیات غرق شده؟ فکر کردی فقط خودت تنهایی؟ فکر کردی فقط خودت آرزو به دل موندی که وقتی داری قدم می‌زنی دست جفتت تو دستت باشه؟ به خدا منم تنهام! منم بی‌کسم! منم هر چی می‌دوم، هر چی این طرف و اون طرف می‌زنم، بازم امروز و فردام عین همه! منم شب‌ها افسردگی میاد سراغم! منم با وجودی که دور و برم پر از آدمه، انگار تنهاترین آدم دنیام. منم مریضم، منم دست و دلم به هیچ کاری نمی‌ره. فقط تو نیستی، بدبخت! خودخواه!

منم چند ساله که گریه‌م نمی‌گیره.

رد نشو... بهت گفتم رد نشو بی‌شعور... همین‌جا بود. چیه؟ چرا وا نستادی؟ همبرگری همینجا بود.

چیه؟ نکنه پول نداری؟! دست کن تو جیبت ببینم! هر چی داری رو کن!

سه هزار تومن؟! شوخیت گرفته؟ با سه تومن می‌خواستی بیای همبرگر بخوریم؟ حالا درسته که یکی هستیم و خرج اضافی نداریم، ولی آخه کدوم خری با سه تومن همبرگر به تو می‌ده؟! ای خاک...

خیلی‌خوب. فهمیدم. برو چارراه پایین، اونجا یه فلافلی هست. نمی‌تونیم بعد از این همه راه گرسنه برگردیم که! ببین هیچی واسه نوشابه داری؟


***

زهر مار! حرف بزن دیگه. خوب حالا، قهر نکن. ببخشید! تقصیر من بود! چیکار کنم؟ خب منم که فرشته نیستم.

حالا که فکر می‌کنم می‌بینم چقدر خصوصیات مشترک داریم! هر دوتامون زود قهر می‌کنیم، هر دوتامون بلد نیستیم گلیم خودمون رو از آب بکشیم، هر دوتامون بلد نیستیم حقمون رو بگیریم، هر دوتامون لاغر مردنی هستیم، هر دوتامون تنهاییم، هر دوتامون دل‌شکسته‌ایم... تنها فرقمون اینه که من خیلی بیشتر از تو حرف می‌زنم! خب آدما با همین تفاوت‌هاشون قشنگن!

راستش چند وقتیه یه چیزی توی دلم مونده، نمی‌دونم چطوری بهت بگم. گفتم امشب ساندویچ رو بهونه کنم تا بتونم باهات یه گپی بزنم. چطوری بگم؟ راستش... خیلی وقته دلم می‌خواد از تنهایی در بیام. دیدم هیچ کس تو زندگیم به من از تو نزدیک‌تر نیست. با هیچ کس بیشتر از تو تفاهم ندارم. تو از همه بیشتر تو زندگی من تأثیر داشتی. راستشو بخوای یه جورایی قلبم فقط برای تو می‌زنه.

اِ... رسیدیم! می‌خواد ببنده! زود باش، شاید یه چیزی داشته باشه.


***

مزش چطوره؟ نوشابه هم گرفتی؟ یه وقت تعارف نزنیا! اخماتو وا کن دیگه! ناسلامتی بعد از مدت‌ها با هم اومدیم هواخوری!

به پیشنهادم فکر کردی؟ اینقدر استخاره نمی‌خواد که! تو که منو خوب می‌شناسی. از آمریکا که نیومدم! از بچگی با خودت بزرگ شدم!

خودم جان! یکّلام! با من ازدواج می‌کنی؟


***

وایستا دیـــوانــــه! مگه حرف بدی زدم؟ حالا چرا اینقدر تند می‌دویی؟ احمق!

آها! باید این چک‌ رو می‌خوردی تا آدم بشی! بگیر! آها! آها! اینم دوتا دیگه تا حسابی حالت جا بیاد! می‌خوای سرت رو بکوبی به دیوار؟ بکوب! بکوب! نه بکوب! چرا شک داری؟ می‌ترسی مردم نیگات کنن؟ نترس!‌مرد باش! داد بزن! بگو! بگو من می‌ترسم با خودم ازدواج کنم. بگو من با خودم غریبه‌م. بگو من خودم رو به خودم محرم نمی‌دونم. نترس بگو!

بدبخت! من برای خودم و خودت می‌گم! تا کی می‌خوای تنها بمونی آخه؟ مگه نمی‌گفتی نمی‌خوای یه نفر دیگه رو به خاطر خودت بدبخت کنی؟ خب من که یه نفر دیگه نیستم! من خودتم. خود نامردتم.


***

نکن! ولم کن! نمی‌خوام! نمی‌خوام وقتی از ته دلت نیست نازم کنی! چیه؟ چی شده زبون وا کردی؟ اون موقع تا حالا چرا لال‌مونی گرفته بودی؟

خیلی‌خوب، بسه دیگه، قهر نیستم. نکن! باشه گریه نمی‌کنم.

آره خوش‌مزه بود، دستت درد نکنه.

آره... درسته... اوهوم... می‌فهمم... راست می‌گی... آره، ولی دلیل نمی‌شه عزیز من! این سختیا واسه همه هست. فقط تو نیستی.

چی؟ جدّی می‌گی؟ موافقی؟ آی لاو یو من! عاشقتم پسر!


***

کفش‌هات رو همین جا در بیار. جلوتر نبر، کفِش گلی شده، موکت رو کثیف می‌کنه.

باورم نمی‌شه پسر، امشب شب زفاف ماست. اصلاً باورم نمی‌شه، بالأخره سر و سامون گرفتیم.

تلویزیون ملویزیون رو بی‌خیال شو جون دوتایی! ناسلامتی تازه ازدواج کردیم. بیا بریم تو اتاق.

بیا بپر رو تخت...!

ببین ازدواج با خودت چقدر مزایا داره! نه به تخت‌خواب دونفره نیاز داری، نه به کاندوم. با خرج یه نفر، دونفره زندگی می‌کنی.

خب لباست رو در بیار ببینم! نه، بذار خودم درش بیارم، می‌گن حالش بیشتره! اوه اوه نیگا کن! چه هیکلی داری!... نه بابا مسخره چیه؟ راست می‌گم جون تو. یه خورده به خودت برسی، حسابی رو فرم میای.

واستا ببینم، مسواک نزدی؟ آخه کی موقع عشق‌بازی با دهن کثیف لب می‌گیره؟ نه من خوشم نمی‌یاد. باید بری مسواک بزنی.

چی؟ حال نداری؟ یعنی چی حال نداری؟ همین که هست؟ منظورت چیه؟ یعنی تو به خواسته‌های من اهمیت نمی‌دی؟ من که چیز زیادی ازت نخواستم! گفتم برو مسواک بزن.

چی؟ من غرغر می‌کنم؟ حیف من که حاضر شدم با این هیکل قناست باهات جفت‌گیری کنم.

خودت حرف دهنتو بفهم. تو آدم نیستی. لیاقت تو همون تنهاییه.

حیف! حیف من که این همه تلاش کردم تا خوشحالت کنم. حیف من که این همه راه باهات اومدم که شب گرسنه نخوابی. حیف! واقعاً حیف!

باشه! نیازی نیست بگی! خودم گورمو گم می‌کنم. می‌رم با خودم ازدواج می‌کنم، نه با توِ لعنتی...

۱۳۹۳ آذر ۴, سه‌شنبه

تارنما چیست؟

مبحث تبدیل کلمات «بیگانه» یا همان غیر فارسی به کلمات «باگانه» یا همان پارسی سره، در جدول رده‌بندی «تلاش‌های پُرحاشیه»[۱]، نسبت به مبحث تبدیل بانکداری غربی به بانکداری شرقی[۲] با اختلاف دو امتیاز، صدرنشین است.

که به طور خلاصه یعنی: بیشترین دغدغه‌ی روزانه‌ی دغدغه‌بازان[۳]، صرف تبدیل کلمات غیرفارسی به فارسی سره می‌شود.

از این رو بر آن شدم تا طی یک مصاحبه‌، نظر مردم عزیز کشورمان را در رابطه با کلمه‌ی «تارنما» جویا گردم. قصدم از این مصاحبه این بود که ببینم این عبارت که حاصل تلاش‌های شبانه‌روزی پارسی‌گردانان است، نسبت به عبارت اصلی، یعنی «وبسایت»، چه میزان واضح و رسا می‌باشد.

ابتدا به یک مرد میانسال برخوردم:

من: سلام.
مرد: بفرمایید.
من: یه سؤال داشتم ازتون.
مرد: به خدا من به این محله وارد نیستم. مهمونیم اینجا.
من: نه آقا. من گزارشگرم. میخواستم در مورد یک کلمه نظرتون رو بپرسم.
مرد: بفرمایید.
من: شما می‌دونید معنی کلمه‌ی «تارنما» چیه؟
مرد: تارنما؟... بله، همون عینک آفتابی هستش.
من: نظر دیگه‌ای ندارید؟
مرد: نه،... من اچ دی ویژن[۴] گرفتم، راضیم.
من: خب چرا از همون کلمه‌ی عینک آفتابی استفاده نکنیم؟
مرد: چون فارسی نیست.
من: کجاش فارسی نیست؟
مرد: عینک عربیه. یعنی چشم تو.

سپس جلوی چند جوان را گرفتم و با یکی‌شان مصاحبه کردم:

من: سلام
جوان: جونم داداش؟
من: نظر شما در مورد کلمه‌ی «تارنما» چیه؟
جوان: خوبه. بالاخره هر چیزی که تازه اختراع میشه ممکنه اسم و رسم خارجی مارجی داشته باشه. بهتره که اسم ایرونی بذاریم روش تا هم خودمون راضی باشیم، هم مشت محکمی باشه به دهان بیگانگان.
من: پس می‌دونید تارنما یعنی چی؟
جوان: آره داداش. اتفاقاً من و همین بر و بچه‌هایی که می‌بینی هفته‌ی پیش رفتیم نمایشگاه ساز و دهل. یه ویترینایی مد شده که جنس منس رو میذارن روش می‌چرخه. اتفاقا اونجا «تار» گذاشته بودن روش می‌چرخید به همه نما می‌داد. به اینا می‌گن تارنما.
من: مخلصم.

از توی یک کوچه رد می‌شدم که دیدم مرد طاس چاقی کنار یک ساختمان نیمه‌کاره ایستاده و بالا را نگاه می‌کند.

من: سلام آقا.
مرد با لهجه‌ی فوق‌بازاری: آقا کنار واستا چیزی پرت نشه تو کله‌ات.
من: آقا یه سؤال دارم ازتون.
مرد: فرمایش!
من: آقا شما در مورد کلمه‌ی «تارنما» تا حالا چیزی شنیدید؟
مرد با خشم: مگه می‌شه نشنیده باشم؟ ما خودمون دستمون تو کاره. سیفیدنما، سیاه‌نما، سبزنما، زردنما، تارنما، نما شفّاف، نمای چندرنگ، نما آجری، نما شیشه‌ای، خلاصه با هر نمایی بخوای دوماهه تحویلت می‌دم. دَ (۱۰) سال هم ضیمانت می‌کنم یه چیکّه نم پس نیمی‌ده. حالا کوجا زیمین داری؟
من با تته پته: اجازه بدید با بابا اینا می‌رسم خدمتتون.

آخر سر نیز به خانم مسنّی کمک کردم از خیابان رد شود.

من: مادر جان، شما می‌دونید تارنما چیه؟
‌ 
پیرزن: آی گفتی ننه! تموم دیوارای خونه‌م تارنما شده. پسر بی‌معرفتم قبلنا لاآقل سالی یه بار دم عیدی یادش میفتاد یه مادر دم مرگ داره، بلند می‌شد میومد چارپایه میذاشت، هرچی تار و کبره روی دیوار بسته بود پاک می‌کرد. از موقعی که این عروس بلاگرفته پاش تو خونواده‌ی ما باز شد، بچّه‌مو طلسم کرد، دیگه تلفنم بهم نمی‌زنه. مادر! قربون قد و بالات برم! الهی پیر شی! ثواب داره به امام! دعات می‌کنم! یه دقه از همین ناطقه خانوم اینا یه چارپایه بگیر، همش دو دقه کار داره. یه کمکی به من بکن. به خدا ثواب داره! پیر شی الهی! بی‌کسم! یه چارپایه... همین بغله به خدا خونشون.[۵]

----------------

۱− تلاش‌های پُر حاشیه به تلاش‌هایی گویند که حاشیه‌ی زیادی دارند اما نتیجه‌شان مختصر است.

۲− تأکید می‌کنم که گفتم: «بانکداری شرقی»! انواع بانکداری دیگر به خودشان مربوط است.

۳− دغدغه‌باز: کسی که تخصص و گاهی اعتیاد ویژه‌ای به تلاش‌های پُرحاشیه دارد.

۴− یک برند از میان برندهای عینک‌آفتابی.

۵− دروغ گفتم؛ اصلاً مصاحبه نکردم.