یک بار به روانشناس مراجعه کردم تا روانم را بشناسد (!). آخر چند وقتی بود احساس غم و اندوه رهایم نمیکرد. روانشناس چند برگهی کاغذ به من داد که روی آنها تعداد زیادی سؤال نوشته شده بود. من هم سؤالها را از روی اکراه و مثل همیشه با شک و دودلی پاسخ دادم. نهایتاً روانشناس به من گفت: «تو در انگیزه از تیپ سوم هستی». پرسیدم یعنی چه؟ جواب داد:
«انسانها از نظر اینکه سیستم انگیزهشان چطوری کار میکنند سه تیپ هستند. یک دسته کسانی هستند که با انرژی به سوی هدف خود حرکت میکنند و قبل از آنکه انرژیشان به پایان برسد، مجدداً به خود انرژی بخشیده و به حرکتشان ادامه میدهند.
«تیپ دوم کسانی هستند که با انرژی به سوی هدف خود میدوند اما بعد از مدتی خسته میشوند و میایستند. اما بعد از آنکه کمی خستگیشان در رفت، مجدداً تلاش خود را آغاز میکنند تا به مقصد برسند.»
من که خود میدانستم در هیچ کدام از این دو دسته جای نمیگیرم، بیصبرانه در انتظار شنیدن حقایق تلخی بودم که مانند آبشار گدازههای جهنمی از دهان روانشناس بر سرم جاری میشد. وی ادامه داد:
«و دستهی سوم که بدترین نوع از نظر سیستم انگیزش است، شامل انسانهایی است که در ابتدا کاری را با انگیزهی قوی آغاز میکنند، اما در بین راه، خودشان خودشان را به زمین میزنند! حتی اگر مانعی بر سر راه نباشد».
بگذارید نگویم که با آنکه خودم میدانستم چنین مشکلی دارم، ولی با شنیدن این حقایق تلخ چه حالی بهام دست داد. حالا هم همین حال را دارم؛ چرا که وبلاگی ساختهام اما هنوز پست اول را ننوشته، انگیزهام برای ادامه دادنش کور شده است!
خدا تمام بیانگیزگان را شفا دهد.